عجله کن تا دیر نشده
4 ساله که بودم فکر می کردم پدرم هر کاری رو می تونه انجام بده
6 ساله که بودم فکر می کردم پدرم از همه پدرها باهوش تر
10 ساله که شدم با خودم گفتم! اون موقع ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملا فرق داشت ازش یکم دلخور بودم
14 ساله که بودم گفتم: زیاد حرف های پدرمو تحویل نگیرم اون خیلی قدیمی فکر می کنه
16 ساله که شدم دیدم خیلی نصیحت می کنه گفتم باز اون گوش مفتی رو گیر آورده.
18 ساله که شدم . وای خدایا باز گیر داده به رفتار و گفتار لباس پوشیدنم همین طوری بیخودی به آدم گیر می ده عجب روزگاریه.
21 ساله که بودم پناه برخدا بابا به طرز مایوس کننده ای از رده خارجه.
25 ساله که شدم دیدم که باید ازش بپرسم، چون درباره این موضوع می دونه زیاد باهاش سرکار داشته.
30 ساله که شدم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از من بیشتر پاره کرده خیلی تجربه داره.
حالا می ترسم . می ترسم بشم 40 ساله بعد با خودم بگم جدی پدرم چطوری از پس این همه کار بر می اومده
چشممو ببندم ببینم شد 48 سالم .... اون وقت حاضرم همه چیزمو بدم که پدرم پیشم باشه تا من بتونم درباره همه چیز باهاش حرف بزنم!
اما افسوس که قدرشو تا حالا ندونستم ..... خیلی چیزا می شه ازش یاد بگیرم ولی فرصتا دارم از دست می دم!
حالا اگه اون هست و تو هم هستی یه خورده ....